محبوب من امروز به سراغ من آمد و در حالی که چهره تند و چشمان آمرانه اش معصومیتی از فداکاری و ایثار گرفته بود گفت:"دوست من تو را سوگند می دهم که نیاز من به داشتن تو که حیات من به آن بسته است تو را در بند من نیارد.اگر می خواهی برو .اگر می خواهی بمان!آن چنان که می خواهی باش"!!
بر روی این زمین در رهگذر تند بادهای آوارگی تنها رشته ای که مرا به جایی بسته بود گسست اگر گفته بودی :بمان !! می دانستم که باید بمانم و اگر گفته بودی :برو !! می دانستم که باید بروم....
اما اکنون اگر بمانم نمی دانم چرا مانده ام و اگر بروم نمی دانم که چرا رفته ام...
چگونه نیندیشیده ای که انسان یا باید بماند و یا برود؟؟؟
و من اکنون در میان این دو نقیض بیچاره ام....
کسی که عشق رهایش می کند "بودن"ی است که نمی داند چگونه باید "باشد"؟؟
و چه دردیست بلاتکلیفی میان "وجود"و "عدم"!!....